
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۸۷
۱
در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو
۲
پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو
۳
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
از سوختن سیه شدهمچون پر پرستو
۴
جنگ ار به مانداری داری ندانم از چیست
تیر وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو
۵
جز چشم تو که کرده است صید دلم که دیده
در روزگار شیری گردد شکار آهو
۶
دیدی که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو
دادی به دست مستی خنجر ز چشم ابرو
۷
تا درکنار گیرم شاید سهی قدت را
از آب چشمه چشم گردیده دامنم جو
۸
گنج وصالت از رنج ما را به دست ناید
کاری مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو
۹
دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران
ای روبهشتی از چیست برمن نیفکنی خو
۱۰
گوید که خواجه ماست الحق بلنداقبال
شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو
نظرات