
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۸۹
۱
دیشب من و دل تا سحر کردیم از بس گفتگو
پژمرده گردید او ز من آزرده گشتم من از او
۲
گفتم بیا شو منزوی تاکی پی خوبان روی
گفتا برو پندم مده عقل وخرد ازمن مجو
۳
گفتم به زلف آن صنم کم همنشینی کن دلا
گفتا تورابا من چه کار از این نصیحت ها مگو
۴
گفتم به پیش زلف او بشنو پریشان گو مشو
گفت از پریشانی من گردیده آگه مو به مو
۵
گفتم که زلفش در نظر آمد چوچوگانی مرا
گفتا که پس باید شوم در پیش چوگانش چوگو
۶
گفتم که چاک زخم تو به گشت آخر گفت یار
از تار زلف وسوزن مژگان نمود او را رفو
۷
گفتم شودکان سرو قد اندر کنار آید مرا
گفتا کنارت گر شود از اشک چشمانت چو جو
۸
گفتم شنیدم پیش یار از من شکایت کرده ای
گفت آنکه گفته است این سخن او را به من کن روبرو
۹
گفتم بلند اقبال کی گردد کسی درعاشقی
گفت آن زمان کز چهر دل شوید غبار آرزو
نظرات