
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۹۴
۱
اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو
یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو
۲
دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم
سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو
۳
نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان
خجل شدم چو بدیدم که نیست قابل تو
۴
که گفته است که دل را بود ره اندر دل
گر این صحیح بود چون نگشته شامل تو
۵
دل توهیچ نباشد ز چیست مایل من
مگر نه این دل زار من است مایل تو
۶
خیال وصل تو پیوسته می کنددل من
دلا چه چاره کنم با خیال باطل تو
۷
گمان مکن چو تو از حسن نیست درعالم
بیاکه تا نهم آئینه درمقابل تو
۸
خدا دوباره به ما داده عمری از سر نو
شکسته کشتی ما گررسد به ساحل تو
۹
نمی شوی چومن از عاشقی بلند اقبال
میان یار وتوتاجان شده است حایل تو
نظرات