
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۰۹
۱
عکس رخ آن ماه در جام شراب انداخته
کرده نیکوئی ولیکن اندر آب انداخته
۲
چهره را افروخته است از تاب می چون آتشی
اتشی از غم به جان شیخ وشاب انداخته
۳
جوشن طوس است یا پرچین کمند اشکبوس
یا زره سان موی را در پیچ و تاب انداخته
۴
بر نمی دارد دلم از ترک چشم دوست دست
رستمانه جنگ با افراسیاب انداخته
۵
زلف او چون سایه است وچهر او چون آفتاب
سایه ها از مو به فرق آفتاب انداخته
۶
حیرتی دارم که می باشد تن وپستان او
یا به روی آب از باران حباب انداخته
۷
نسبتی با روی نیکوی تو شاید داشت ماه
ماه بر رو گاهی از موگر نقاب انداخته
۸
تا پریشان گشته بر چهر تو مشکین زلف تو
مرد وزن را جان و دل در اضطراب انداخته
۹
نه همی افشرده زلفت حلق خلق دهر را
گیسویت بر گردن حوران طناب انداخته
۱۰
از دل زار بلند اقبال دارد آگهی
گر کسی کتان به پیش ماهتاب انداخته
نظرات