
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۳۷
۱
ای دل بیا برای تو دارم بشارتی
ابروی یار کرده به قتلت اشارتی
۲
گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما
دشنام داد لیک به شیرین عبارتی
۳
دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای
بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی
۴
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتی
۵
دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است
غارتگری نکرده بدین گونه غارتی
۶
شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست
یادش فزون نموده به طبعم حرارتی
۷
هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق
مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی
۸
شاید که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتی
نظرات