بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۴۳۹

۱

کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی

بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی

۲

دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم

کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی

۳

عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری

به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی

۴

ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون

دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی

۵

به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی

بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی

تصاویر و صوت

نظرات