
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۴۰
۱
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
۲
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
۳
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
۴
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
۵
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
۶
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
۷
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
نظرات