بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۴۴۷

۱

گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی

داغی به دل زارم از این درد نهادی

۲

بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود

بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی

۳

دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی

از ما نکنی یاد وشب وروز به یادی

۴

من آدمی این سان به جهان هیچ ندیدم

در حسن ولطافت به یقین حور نژادی

۵

با مادر آن شوخ بگوئید که خود گو

گر حور نیی بچه حور از چه بزادی

۶

من قند به شیرینی آن لعل ندیدم

پستان مگر از شهد به لعلش بنهادی

۷

من هر چه زیاد از توکنم وصف چو بینم

از وصف من وصد چومن از حسن زیادی

۸

با درد وغم عشق رخت خرم وشادم

گر از غم و درددل من خرم و شادی

۹

اقبال بلنداست کسی را که تو با او

بنشستی ومی خوردی وهی بوسه بدادی

تصاویر و صوت

نظرات