
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۵۷
۱
اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاری
نپندارم که باشد ملک چینی یا که تاتاری
۲
دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاری
که با ما نیست او را جز دل آزاری دگرکاری
۳
کنی یار اگر آزارم که دست از عشق بردارم
به جانتگر بری از تن سرم را نیست آزاری
۴
بیا بگشا نقاب از چهر وبنما روی چون مه را
که دارد ناصح من با من از عشق توانکاری
۵
ببالد مشک تاتاری اگر از بوخطا باشد
به کف باد صبا را باشد از زلف توتا تاری
۶
رخت گنجی بود از حسن زلفت بی سبب نبود
که چنبر گشته وخوابیده رویش چون سیه ماری
۷
دو چشم مست توکاین سان بردهوش وخرد از سر
نپندارم که دیگر باشد اندر شهر هشیاری
۸
اگر از دردهجرت گشته ام بیمار غم نبود
که باشد یاد وصلت مر مرا نیکو پرستاری
۹
نباشد از وفا کس چون بلنداقبال درعالم
اگرهمچون تو باشند از جفا وجوربسیاری
نظرات