
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۵۸
۱
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری
پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری
۲
ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی
سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری
۳
چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست
نیست درعهد تودیگر به جهان هشیاری
۴
تومگر شانه زدی گیسوی مشکل افشان را
که دراین شهر نمانده است دگر عطاری
۵
گفتی ازناله من خلق نخوابند به شب
من در آن وقت که نالم نبود بیداری
۶
چون من از عشق تودلداده اگر بسیار است
چون تودرحسن نباشد به جهان دلداری
۷
ترسم آنگه شوی آگه ز بلنداقبالت
که نباشد زمن سوخته دل آثاری
نظرات