
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۶۷
۱
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
۲
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
۳
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
۴
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
۵
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
۶
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
۷
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
۸
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
۹
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
نظرات