بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۴۷۰

۱

جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری

نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری

۲

گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من

تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری

۳

گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش

بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری

۴

گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو

گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری

۵

کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست

روی او دست پری هست از چه زحمت می بری

۶

راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت

من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری

۷

گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من

تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری

۸

جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست

پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری

۹

گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر

جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری

۱۰

گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش

لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری

۱۱

از می دست پری چون شد بلنداقبال مست

در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری

تصاویر و صوت

نظرات