
بلند اقبال
شمارهٔ ۴۸۹
۱
چون پریشانی به زلف یار دارد عالمی
در پریشانی دل ما زآن نمی آرد غمی
۲
گر کسی بر هر چه یزدان داده روزی قانع است
کی کجا منت کشد هرگز ز جود حاتمی
۳
من به دل گفتم سخن شد شهره در هر انجمن
ای دریغا نیست در عالم رفیق محرمی
۴
چشم گریانست کس باشد به روز ار مونسی
شمع سوزان است و بس دارم به شب گر همدمی
۵
جز تو نبود کس اگر ظاهر شود یوسف رخی
آن توئی وبس بود در دهر اگر عیسی دمی
۶
پادشاهانند در عالم بسی با تاج وتخت
آن سلیمان زمان باشد که داردخاتمی
۷
چشمت ار دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
هم مرا باشد بحمدالله دل چون رستمی
۸
می کند ناسور زخم ار بشنود بوئی ز مشک
مشک زلفت زخم دل را گشته نیکومرهمی
۹
ابر چون چشم بلنداقبال گرید کی کجا
چون نماید خودنمایی پیش دریا شبنمی
نظرات