بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۴۹۰

۱

دین ودل برده ازکفم صنمی

که به بزمش رهم نداده دمی

۲

گفتمش هیچ نیست در تو وفا

گشت خندان وگفت هست کمی

۳

گفتم از دوریت هلاکم گفت

از هلاک توباشدم چه غمی

۴

گفتم از رهروان عشق توام

گفت چه باشدت به هر قدمی

۵

گفتم او را ستم مکن گفتا

نیست عاشق که ترسد از ستمی

۶

شکوه ها گفتم از قضا وقدر

گفت کم گو سخن ز بیش وکمی

۷

نه عجب گر شوم بلند اقبال

التفاتش اگر کندکرمی

تصاویر و صوت

نظرات