بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۵۱

۱

گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است

گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است

۲

در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد

روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است

۳

گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت

از من مطلب صبر که این امر محال است

۴

لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی

مستسقیم و او به مثل آب زلال است

۵

از کوکب بختم نشد آگاه منجم

کورا چه بود نام که دایم به وبال است

۶

از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است

ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است

۷

آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف

گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است

۸

گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید

کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است

۹

اقبال من از عشق رخ دوست بلند است

نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است

تصاویر و صوت

نظرات