
بلند اقبال
شمارهٔ ۶۱
۱
مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
۲
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
۳
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
۴
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
۵
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گرچه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
۶
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
۷
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
۸
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
نظرات