
بلند اقبال
شمارهٔ ۷۳
۱
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
۲
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
۳
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
۴
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
۵
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
۶
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
۷
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
۸
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
۹
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
نظرات