بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۸۶

۱

روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست

به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست

۲

باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه

که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست

۳

گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد

گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست

۴

گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین

گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست

۵

به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه

به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست

۶

خلق گویند که درعشق تو من مجنونم

خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست

۷

گرچه در مجمع عشاق بلند اقبالم

لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست

تصاویر و صوت

نظرات