
بلند اقبال
شمارهٔ ۹
۱
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را
نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را
۲
به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی
به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را
۳
بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد
ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را
۴
بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت
به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را
۵
نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا
گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را
۶
شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی
من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را
۷
نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان
بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را
نظرات