بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۹۳

۱

دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت

تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت

۲

زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او

چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت

۳

رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم

سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت

۴

وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا

از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت

۵

وعده می داد که ماند به برم تا به سحر

چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت

۶

بت من همچو قمر بود ولی کلبه من

نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت

۷

گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت

گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت

تصاویر و صوت

نظرات