بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۹۵

۱

ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت

من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت

۲

گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت

شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت

۳

عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری

کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت

۴

گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت

از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت

۵

گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم

ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت

۶

کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر

کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت

۷

گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را

بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت

۸

آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت

از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت

تصاویر و صوت

نظرات