
بلند اقبال
شمارهٔ ۹۷
۱
گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت
گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت
۲
گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی
گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت
۳
گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر
گفتا که هر چه خواهی در هر کجا دهیمت
۴
گفتم ز جان به تنگم با بخت خود به جنگم
گفت ار صلاح دانی صلح وصفا دهیمت
۵
گفتم به چشم مردم خوارم ز عشق رویت
گفتا ببین چگونه قدر و بها دهیمت
۶
گفتم که داده عشقت آسودگی به دهرم
گفتا که رستگاری هم نیز ما دهیمت
۷
گفتم گدای کویت آمد بلنداقبال
گفتاکه تاج و تختی چون پادشا دهیمت
نظرات