بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۵

۱

ز زلف بی‌قرار یار دارم دل پریشان‌تر

ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچان‌تر

۲

به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود

بسی نالان‌تر از رعدم بسی از ابر گریان‌تر

۳

به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیل‌رفتاری

ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیران‌تر

۴

ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل

که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر

۵

مکن ای چرخ سنگین‌دل به من کار این همه مشکل

که جان دادن برم از خوردن آب است آسان‌تر

۶

نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی

بدیم از لیلة‌القدر ار ز چشم خلق پنهان‌تر

۷

تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی

عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزان‌تر

۸

دل‌آزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا

که آه سوخته‌دل زآتش و برق است سوزان‌تر

۹

مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن

که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریان‌تر

۱۰

بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد

«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادان‌تر

امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم

مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم

تصاویر و صوت

نظرات