بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱

۱

ای ز عشق تو در بلا دل من

به بلا گشته مبتلا دل من

۲

دل به دل راه دارد از چه سبب

ره ندارد دل توبا دل من

۳

شده بیگانه از همه عالم

با توتا گشته آشنا دل من

۴

زآنچه با من جفا کنددل تو

با تو دارد فزون وفا دل من

۵

مگر از نوشداروی لب تو

درد خودرا کند دوا دل من

۶

دل من را نبود دردوغمی

می رسید ار به مدعا دل من

۷

نگذارد که شب به خواب روم

بس که گوید خدا خدا دل من

۸

بکن از زلف خود به زنجیرش

شود آسوده حال تا دل من

۹

شکر لله شدم بلنداقبال

تا به پای تو شد فدا دل من

۱۰

به نواهای زیر وبم شب و روز

ذکرش این است برملا دل من

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۲

غافل است از دلم مگر دل تو

یا نشد از دلم خبر دل تو

۱۳

کرده خونها دل تودردل من

آفرین خدای بر دل تو

۱۴

ز آه دلخستگان حذر باید

نکند از دلم حذر دل تو

۱۵

می کندآه من اثر درکوه

اثر اما نکرد در دل تو

۱۶

یا ز آه دلم اثر رفته

یا ز سنگ است سخت تر دل تو

۱۷

شده مسکین و در به در دل من

تا مرا خواست در به در دل تو

۱۸

ای ز دست توگشته خون دل من

نکند گوجفا دگر دل تو

۱۹

پس چرا گشته خون جگر دل من

به دلم مهر دارد ار دل تو

۲۰

قلب من را کندتمام عیار

به دلم گر کندنظر دل تو

۲۱

قلب من را کندتمام عیار

به دلم گر کندنظر دل تو

۲۲

خواستم ذکری از خرد فرمود

که بگوید بهر سحر دل تو

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۴

شد دلم خون از آن لب میگون

چون کند چشمم ار نبارد خون

۲۵

کرده شیرین لبی مرا فرهاد

خواست لیلی وشی مرا مجنون

۲۶

دهنش تنگ تر ز حلقه میم

خم ابروی او به حالت نون

۲۷

منم از میم او بسی مأیوس

هستم از نون او عجب مقبون

۲۸

دردهائی که من به دل دارم

عاجز است از علاجش افلاطون

۲۹

تا به زلفش کندبه زنجیرم

می کنم صبح وشام مشق جنون

۳۰

از زر وچهر وسیم اشک مرا

دولتی داده بهتر از قارون

۳۱

غمش از دل برون نخواهد رفت

جانم از تن اگر رود بیرون

۳۲

چاره غم را به صبر نتوانم

که مرا صبر کم غم است فزون

۳۳

گفتم ای دل بگوی رمزی گفت

به خداوند خالق بیچون

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۳۵

گر کشی تیغ و گر کشی زارم

کی ز عشق تو دست بردارم

۳۶

ترسم ازعشقت ای بت ترسا

سبحه گردد بدل به زنارم

۳۷

با خیال تودرگلستانم

نیست حاجت به سیر گلزارم

۳۸

نقش رویت چو آیدم به نظر

به نظر همچو نقش دیوارم

۳۹

منه از غم به دوش من سربار

که ز عشقت بسی گران بارم

۴۰

از من احوال دل چه می پرسی

من کجا از غم تو دل دارم

۴۱

بس که غفلت نموده ای از من

از خودوجان خویش بیزارم

۴۲

گفتی آیم شبی تو رادر خواب

من که شب تا به صبح بیدارم

۴۳

ترسم از من خبری شوی وقتی

که نباشد به دهر آثارم

۴۴

تا ز سر جهان شوی آگاه

گوش ای دل بده به گفتارم

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۴۶

همه والشمس وصف روی علی است

همه واللیل شرح موی علی است

۴۷

گرعلی صولجان به کف گیرد

کره نه سپهر گوی علی است

۴۸

زآن بهشتی که وصف می گویند

گر بجوئی سراغ کوی علی است

۴۹

فرودین مه که می شود همه سال

بوی اردیبهشت خوی علی است

۵۰

خون که در نافه مشک می گردد

آن هم ازالتفات بوی علی است

۵۱

گشت کشت همه زباران سبز

کشت من سبز ز آب جوی علی است

۵۲

از چه قمری همی زند کوکو

گوئی آنهم به جستجوی علی است

۵۳

هر که را در دل آرزوئی هست

در دل من هم آرزوی علی است

۵۴

دل اوحق شناس وحق بین است

هر که را روی دل به سوی علی است

۵۵

ز آتش دوزخ ار نجاتی هست

بی شک از فضل و آبروی علی است

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۵۷

ای دل و جان من فدای علی

به سرم نیست جز هوای علی

۵۸

ای چه اسرار را که در عالم

دیدم از عین ولام ویای علی

۵۹

پادشاهی به کس نداد خدا

تا نشد در ازل گدای علی

۶۰

نیستش ز آفتاب محشر باک

هر که جا کرده در لوای علی

۶۱

دارم امید کزغم دو جهان

وارهاند مرا ولای علی

۶۲

هر چه موجود شد در این عالم

همه موجود شد برای علی

۶۳

آنچه کرد و کندقضا وقدر

همه باشد به حکم و رای علی

۶۴

هیچ کاری ز این و آن ناید

گر نباشد در او رضای علی

۶۵

آسمان گشته خم از آن که زند

بوسه شاید به خاک پای علی

۶۶

به خدای احد پس از احمد

نیست کس درجهان سوای علی

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۶۸

یا علی عاشقم به دیدارت

ناامیدم مکن ز دربارت

۶۹

نه خردگشته آگه از قدرت

نه خبر گشته کس ز اسرارت

۷۰

نه خزان کرده رو به بستانت

نه صبا برده بوز گلزارت

۷۱

به کلافی نمی خرنداو را

یوسف آید اگر به بازارت

۷۲

دل پریشان شده است از عشقت

عقل حیران شده است درکارت

۷۳

توئی وجز تو نیست درعالم

اف بر آن کس که کرده انکارت

۷۴

هر چه در دهر نقش هستی بست

همه هستند نقش دیوارت

۷۵

تو نه معمار آسمان بودی

بود معمار چرخ عمارت

۷۶

خوب یا بد ز گلستان توام

گل اگر نیستم شوم خارت

۷۷

همچو منصور حق بگو ای دل

غم مدار ار زنندبر دارت

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۷۹

یا علی ای فدای تو دل وجان

ای به قربان تو هم این وهم آن

۸۰

ای ز عشق تو عاشقان واله

ای به کار تو عاقلان حیران

۸۱

ای که از بینات نام تو شد

آشکارا حقیقت ایمان

۸۲

نبود خیری اندر آن نامه

که به نام تونبودش عنوان

۸۳

با توگلخن بودمرا گلشن

بی تو گلشن شودمرا زندان

۸۴

زخم تو باشدم به از مرهم

درد تو آیدم به از درمان

۸۵

هر که مهر تو دارد اندر دل

نیست باکش ز آتش نیران

۸۶

از گناهان او خدا گذرد

به تو گر ملتجی شود شیطان

۸۷

آب و آتش شوند با هم یار

از تو صادرشود اگر فرمان

۸۸

نام تو بود ورد نوح نبی

که به ساحل رسید از طوفان

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۹۰

با رخت مه برابری نکند

با قدت سرو همسری نکند

۹۱

دلبران دلبری کنند ولی

دلبری چون تو دلبری نکند

۹۲

دل اگر قامت تو را بیند

شکل خود را صنوبری نکند

۹۳

بکن ای دوست هر چه میخواهی

که کسی باتو داوری نکند

۹۴

به خدا آنچه میکنی تو به دل

به دل آدمی پری نکند

۹۵

اگر ای آفتاب عالمتاب

مهر تو ذره پروری نکند

۹۶

روشنی ماه آسمان ندهد

انوری مهر خاوری نکند

۹۷

به وصال تو دست کس نرسد

تا که خود را ز خود بری نکند

۹۸

نشود هیچکس بلند اقبال

کرمت گر که یاوری نکند

۹۹

لال بادا زبان به کام کسی

که به وصفت سخنوری نکند

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۰۱

ای دل از چیست زار ونالانی

از چه در کار خویش حیرانی

۱۰۲

از چه چون چشم دلبران بیمار

همچو زلف بتان پریشانی

۱۰۳

از غم کیست کاین چنین شب ور وز

همچو ابر بهار گریانی

۱۰۴

چه خطا از تو سرزده است مگر

که ز کردار خود پشیمانی

۱۰۵

مانده ای دور از برجانان

فی الحقیقت عجب گران جانی

۱۰۶

پیش تیر قضای دهر هدف

زیر پتک بلا چو سندانی

۱۰۷

تو مگر یوسفی که می بینم

گاه در چاه وگه به زندانی

۱۰۸

ملک عالم مسخر است تو را

نکنم گر غلط سلیمانی

۱۰۹

گرچه دانم تو راست نامه سیاه

گرچه بینم که غرق عصیانی

۱۱۰

مکن اندیشه ز آتش دوزخ

شاد بنشین مگر نمی دانی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۱۲

از طفیل توخلق عالم شد

خاک پای تو بود کآدم شد

۱۱۳

قطره آبی از کفت بچکید

به طلاطم درآمد ویم شد

۱۱۴

خواست آشفته دل کند ما را

طره ات پرشکنج و درهم شد

۱۱۵

دل من ز آن چنین پریشان گشت

که به زلف تورفت وهمدم شد

۱۱۶

تا به پای تو سر نهد به زمین

در ازل پشت آسمان خم شد

۱۱۷

دردتو بهترم ز درمان گشت

زخم توخوشترم ز مرهم شد

۱۱۸

تا زحسنت جهان مزین گشت

عشق رویت مرا مسلم شد

۱۱۹

در دلم درد وغم چوافزون بود

صبر و‌آرام وطاقتم کم شد

۱۲۰

قصه دیو با سلیمان گشت

تاکه دور از بر توخاتم شد

۱۲۱

جز علی کیست اندر این عالم

که به درگاه قدس محرم شد

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۲۳

ای به ملک وجود شاهنشاه

ای ز سر جهانیان آگاه

۱۲۴

شد دلم ز آرزوی روی تو خون

اشک خونین من مراست گواه

۱۲۵

خاک را کیمیا کنی به نظر

کن به من هم ز روی لطف نگاه

۱۲۶

در امان است ز آفت دو جهان

هر که آرد به درگه تو پناه

۱۲۷

سنگ بارد گر از فلک بسرم

نیست از عشق در دلم اکراه

۱۲۸

هر که مولای اوتو می باشی

دگر او را چه غم بود زگناه

۱۲۹

رو به هر سو رود به چاه افتد

آنکه را نیست سوی کوی تو راه

۱۳۰

دوش پرسیدم از خرد که بگو

کیست کز او دل اوفتد به رفاه

۱۳۱

به تعجب نگاه و کرد وبگفت

کز همه بهتری تو خودآگاه

۱۳۲

اگر از من به امتحان پرسی

به حق لا اله الا الله

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۳۴

به تماشا شدم به سوی چمن

تادلم واردهد دمی ز حزن

۱۳۵

لاله دیدم نهاده بردل داغ

غنچه بر تن دریده پیراهن

۱۳۶

بود گل در شکفتگی رخ دوست

غنچه می بود تنگدل چون من

۱۳۷

گل نرگس به دست زرین جام

داشت چون ساقیان سیمین تن

۱۳۸

چادری بر سر از حریر سفید

کرده چون نوعروس نسترون

۱۳۹

تا ز پستان ابر نوشد شیر

کرده طفل شکوفه باز دهن

۱۴۰

چه سرایم ز بوستان افروز

که از او بود بوستان روشن

۱۴۱

بود قمری به سروکوکوگو

بود بلبل به غنچه چه چه زن

۱۴۲

سرو بر پا ستاده بر لب جوی

تاشود بر بنفشه سایه فکن

۱۴۳

شکوه میکرد پیش گل بلبل

بودگویا به صد زبان سوسن

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۴۵

راهم افتاد در کلیسائی

دیدم آنجا نشسته ترسایی

۱۴۶

گفتم اینجا پی چه معتکفی

گفت در سر مراست سودائی

۱۴۷

گفتم از بت چه مطلب است تو را

گفت دارم به دل تمنایی

۱۴۸

گفتم اندر دلت تمنا چیست

گفت حالی وچشم بینائی

۱۴۹

گفتم ار داد چون کنی گفتا

به جمالش کنم تماشائی

۱۵۰

گفتم این کی شودمیسر گفت

گر نباشد میان من ومائی

۱۵۱

گفتمش حاجت از کسی بطلب

که جز او نیست حکم فرمائی

۱۵۲

گفت ما راگمان که همچون تو

درجهان نیست هیچ دانائی

۱۵۳

در کلیسا بتی که ما داریم

نامی او را بود به هرجائی

۱۵۴

ورنه دانیم ماهمه امروز

که چو بر پا کنندفردائی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۵۶

توخدا را ولی و والائی

قادر وقاهر وتوانائی

۱۵۷

هر چه عالم که خلق کرده خدا

تو دراوشاه وحکمفرمائی

۱۵۸

هر صفاتی که هست یزدان را

همه را باالتمام دارائی

۱۵۹

تو نه خلاق عالمی اما

باعث خلق و عالم آرائی

۱۶۰

به تولای تو جهان شد خلق

تو جهان را ولی ومولائی

۱۶۱

هر چه موجود شد در این عالم

چو یکی قطره وتودریائی

۱۶۲

به وجود تو زنده اند همه

مالک روح جمله اشیائی

۱۶۳

بت پرستان که بت پرستیدند

به گمانشان که درکلیسائی

۱۶۴

اشهد ان لا اله الا الله

هم تودر بندگیش یکتائی

۱۶۵

بشنو از من دلا حقیقت حال

زاین وآن تا به چند جویائی

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۶۷

دوش دیدم به خواب شیطان را

گفتم از روی امتحان آن را

۱۶۸

چاره ای کن بهکار خود که خدا

بهر تو خلق کرده نیران را

۱۶۹

گفت بس کارها که من کردم

کس نداند یک از هزاران را

۱۷۰

من شدم راهزن به امت توح

که کشیدند رنج طوفان را

۱۷۱

من بدادم به اهرمن فرمان

که ببر خاتم سلیمان را

۱۷۲

من فکندم به چاه یوسف را

ز آن زدم صدمه پیر کنعان را

۱۷۳

جلوه دادم به دختر ترسا

که کندواله شیخ صنعان را

۱۷۴

کنم وکرده ام ز ره بیرون

سال ومه کافر ومسلمان را

۱۷۵

برم و برده ام همی شب وروز

از کف خلق دین وایمان را

۱۷۶

بازچشم شفاعتم به علی است

زآنکه دارم خبر که یزدان را

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۷۸

تا گرفتار عشق یار شدم

فارغ از رنج روزگار شدم

۱۷۹

هم دلم را ببرد وهم دادم

آگه از جبر واختیارشدم

۱۸۰

صفت چشم ولعل دلدار است

من اگر مست و باده خوار شدم

۱۸۱

طرز طرار طره یار است

که پریشان وبیقرار شدم

۱۸۲

تا مرا کودکان فتند از پی

همچو طفلان نی سوار شدم

۱۸۳

شدم از عشق تا بلند اقبال

کامران گشته کامکار شدم

۱۸۴

دارم از عشق پنج نقطه به بر

یک بدم حال صد هزار شدم

۱۸۵

فاش گویم چرا کنم پنهان

همه از التفات یار شدم

۱۸۶

خاکسارم شدند تا جوران

به رهش تا که خاکسار شدم

۱۸۷

گشته ورد زبان من شب وروز

تاکه آگه ز سر کار شدم

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۱۸۹

دوش با شمع گفت پروانه

کای تو ما را نگار جانانه

۱۹۰

کس نداند کجائی اندر روز

چوشودشب روی به ه رخانه

۱۹۱

هر کجا حاضری شوم ناظر

چه به صحن حرم چه میخانه

۱۹۲

با همه داری آشنائی لیک

با منی خصم جان وبیگانه

۱۹۳

مختصر اینکه کرده است مرا

عشق نورخ تو دیوانه

۱۹۴

آتش عشق چون مرا سوزد

سوزدت دل بهحال من یا نه

۱۹۵

شمع گفتش به سوختن گرچه

دیدمت خوب چست ومردانه

۱۹۶

عشق راکرده ای ولی بدنام

شوخموش ای ضعیف پروانه

۱۹۷

از جنون است عشق تو با من

گوش کن پند وباش فرزانه

۱۹۸

عشق عشق علی وآل علی است

به جز این قصه است وافسانه

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۰۰

بلبلی گفت با گل از غم ودرد

عشق دانی چه بر سرم آورد

۲۰۱

کرد اشک مرا چوچهرت سرخ

کرد رنگ مرا ز هجرت زرد

۲۰۲

گل به بلبل بگفت اندرعشق

مرد باید ز درد تا شدمرد

۲۰۳

گر کسی عاشق است نشناسد

راحت از رنج وگرم را از سرد

۲۰۴

فرق ننهد میان درد از صاف

ندهد امتیاز برد از برد

۲۰۵

تواگر عاشقی به من باید

بکشی درد و ورد سازی ورد

۲۰۶

گفت بلبل که شد چمن پیرا

که چمن را بدین صفا پرورد

۲۰۷

بسته است این چنین به باغ آئین

شسته است از رخ ریاحین گرد

۲۰۸

گل تبسم کنان بگفت بیا

تا برم از دل تو غصه ودرد

۲۰۹

گویم این راز را به تو گرچه

فاش اسرار را نباید کرد

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۱۱

دوش خالی نشددلم ز خیال

کردم آخر ز پیر عقل سؤال

۲۱۲

که چرا عالم است در تغییر

نیست گیتی چرا به یک منوال

۲۱۳

گه بهار است وگه خزان از چه

گاه روز است وگاه شب درسال

۲۱۴

آفتاب از چه گه رودبه کسوف

می شود بدر گاهی از چه هلال

۲۱۵

مشتری رو کند گهی به شرف

زهره می اوفتد گهی به وبال

۲۱۶

آب جاری چرا بودمأکول

خاک تاری چرا شوداکال

۲۱۷

عاشقان را که کرده واله زعشق

دلبران را که داده حسن وجمال

۲۱۸

کآفت جان شونداز رخ وزلف

غارت دل کننداز خط وخال

۲۱۹

ناگهان عشق گفت درگوشم

که دراین راه عقل شد پامال

۲۲۰

تاکه آگه شوی زمن بشنو

شعری ازگفته بلند اقبال

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۲۲

ای سنان مژه زره گیسو

ای به قد تیر و چون کمان ابرو

۲۲۳

رستم داستان حسنی تو

نه چه گفتم که گشته ای بر زو

۲۲۴

زدم از بس غم به زانو دست

پیل پا گشتم و شتر زانو

۲۲۵

ساخت داود اگر زره ز آهن

تو زره ساز گشته ای از مو

۲۲۶

بر سر سرو بوستان قمری

به سراغ تو می زندکوکو

۲۲۷

لایرائی و از نظر غائب

جلوه گر گرچه هستی از هر سو

۲۲۸

ای بت خوبروی از من زار

دل مکن بد زگفته بدگو

۲۲۹

تا چو سروی نشینیم به کنار

شدکنارم ز اشک چشم چوجو

۲۳۰

نه چو زلف تو دیده ام رهزن

نه چو چشم تودیده ام جادو

۲۳۱

دوش بودم به فکر راه نجات

عشق گفتا مگر ندانی تو

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۳۳

دیده از بهر دیدن یار است

دوش بهر کشیدن بار است

۲۳۴

چشم وابرو و بینی اربینی

اسم اعظم در او پدیدار است

۲۳۵

بهر این است گوش تا شنوی

سخنی کز زبان دلدار است

۲۳۶

سر بود جای عشق اگرت به سرت

عشق نی مستحق افسار است

۲۳۷

دست از بهر این بود که کنی

دستگیری به هر که بیمار است

۲۳۸

ناخن از بهر این بود که کشی

گر به پای ستمکشی خار است

۲۳۹

جای مهر است سینه نه کینه

کینه در سینه رنج وآزار است

۲۴۰

دل بود بهر اینکه اندر وی

جا دهی هر چه رمز واسرار است

۲۴۱

با شکم پرور از شکم هم گو

که شکم هم مثال انبار است

۲۴۲

پای از بهر این بودکه روی

پی فرمان آن که درکار است

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۴۴

درد ودرمان که دادبر ایوب

کور و روشن شد از چه رو یعقوب

۲۴۵

ز امر که آفتاب عالمتاب

صبح دارد طلوع وشام غروب

۲۴۶

که شهان را به حکمرانی ملک

می کند عزل ومی کند منصوب

۲۴۷

سرخ گل را که بر دمد از خار

که رطب را ثمر دهد از چوب

۲۴۸

که دهدد جای نور را درچشم

که دهد راه مهر را به قلوب

۲۴۹

که چنین کرده نار را محرور

که چنین کرده آب را مرطوب

۲۵۰

که چنین شوق داده بر طالب

که چنین ناز داده بر مطلوب

۲۵۱

که چنین کرده عشق را ممتاز

که چنین کرده حسن رامرغوب

۲۵۲

که ز چشم بتان سیمین بر

کرده بر پای فتنه وآشوب

۲۵۳

من تفکر کنان که پیر خرد

گفت بشنو که تا بدانی خوب

نیست غیر ازعلی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۵۵

بر خلیل آتش از توگلشن شد

چشم یعقوب از تو روشن شد

۲۵۶

به امید تو هر که تخمی کشت

سبز شد خوشه کرد وخرمن شد

۲۵۷

با کم از تیغ عالمی نبود

برتنم مهر توچوجوشن شد

۲۵۸

دگر او را چه خواهشی به بهشت

هرکه را بر در تومسکن شد

۲۵۹

به یقین آنکه با تو خصمی کرد

دوزخ از بهر اومعین شد

۲۶۰

هر که را با تو دوستی نبود

با دل وجان خویش دشمن شد

۲۶۱

هر که دور ازبر تو شد عالم

پیش چشمش چو چشم سوزن شد

۲۶۲

پیش حلم توکوه کاهی گشت

نزرد جود تو بحر فرغن شد

۲۶۳

کی سزاوار او شوددوزخ

مدح گوی توهر که چون من شد

۲۶۴

من به مدحت شوم هزار آوا

گر کسی ده زبان چو سوسن شد

نیست غیر از علی کسی در کار

لیس فی الدار غیره دیار

۲۶۶

دوش درچشم من نیامد خواب

همه بودم به خویشتن به خطاب

۲۶۷

کان خطا پیشه سیه نامه

مانده مأیوس از خود از هر باب

۲۶۸

شده مشهور درجهان به گنه

گشته مهجور وناتوان ز ثواب

۲۶۹

خرمن عمر را زده آتش

خانه بگرفته در ره سیلاب

۲۷۰

در زمان شباب بد کرده

عهد پیری بتر شده ز شباب

۲۷۱

از سپیدی سرت شده چون برف

وز سیاهی دلت چو پر غراب

۲۷۲

مکن اندر گنه شتاب دگر

عمر را چون به رفتن است شتاب

۲۷۳

هیچ پروا نداری از دوزخ

از چه ترسی نباشدت ز عذاب

۲۷۴

من دراین گفتگو که درگوشم

هاتفی ناگهان بگفت جواب

۲۷۵

که مخور غم خدا بودغفار

مگر آگه نیی که روز حساب

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدا غیره دیار

۲۷۷

عشق زد آتشی به خرمن من

بود روئینه تن عجب تن من

۲۷۸

نیشترها ز مژه زددلدار

به دل همچو چشم سوزن من

۲۷۹

چشمم از بس که خون فشان گردید

لاله زاری شده است دامن من

۲۸۰

چه غم ار تیر بارد از افلاک

عشق جانان چوگشته جوشن من

۲۸۱

بی نیاز از بهشت وحور شوم

گر به کویش دهند مسکن من

۲۸۲

می ندانم که شکوه باکه کنم

که خزان برده به گلشن من

۲۸۳

لاله اندر بیان شرح فراق

چه کند این زبان الکن من

۲۸۴

گر بود خانه تنگ وتار ای یار

قدمی نه به چشم روشن من

۲۸۵

در بر من گر آید آن دلبر

خوشتر ازگلشن است گلخن من

۲۸۶

فاش می گویم ونمی ترسم

زاهدان گر شوند دشمن من

نیست غیر از علی کسی درکار

لیس فی الدار غیره دیار

تصاویر و صوت

نظرات