
میرزاده عشقی
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
۱
یکی را ز تن، جامه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
۲
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
۳
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
۴
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
۵
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
۶
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
۷
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
۸
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
۹
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
۱۰
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
نظرات