
بابافغانی
شمارهٔ ۱۰۵
۱
به رویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
۲
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنتسرا منشین که بس جای بلاخیزست
۳
مرا پروانهٔ خود خواندهای طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
۴
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
۵
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
۶
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
۷
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
۸
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
۹
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
نظرات