
بابافغانی
شمارهٔ ۱۳۹
۱
اگرچه زشت نماید بدوستان ستم دوست
جفا کشیم و برویش نیاوریم که نیکوست
۲
بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ی عقل
چو طفل عربده جو پهلوی خلیفه ی بدخوست
۳
دل ضعیف چه زحمت برد بنزد طبیبان
چو هم ملاحظه ی صبر او معالجه ی اوست
۴
ز سحر نافه ی زلف تو آتشیست درین دل
که گر بشیر در اویزد از جنون بدرد پوست
۵
ترنج غبغش آخر به دست بخت من افتد
بکوشم و بکفش اورم که سیب سخنگوست
۶
ز گریه نرگس من شد سپید و یاسمنم زرد
دلم هنوز هواخواه نوخطان پریروست
۷
سفال صبر شو ایدل که آن نهال ملاحت
به آب دیده در آید اگر چه آن طرف جوست
۸
هزار سلسله ی بافته بمذهب عشاق
نه همچو طاقیه ی پرده و کلاله ی خوشبوست
۹
گلی که تربیت از بلبلی نیافت فغانی
اگر ز چشمه ی خورشید آب خورده که خودروست
نظرات