
بابافغانی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
۲
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
۳
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
۴
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
۵
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
۶
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
۷
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
۸
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
۹
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
تصاویر و صوت

نظرات