
بابافغانی
شمارهٔ ۱۶۴
۱
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
۲
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
۳
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
۴
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
۵
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
۶
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
۷
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
نظرات