
بابافغانی
شمارهٔ ۱۷۱
۱
فراوشم شود چندان کز او بیداد میآید
ولی فریاد از آن ساعت که یکیک یاد میآید
۲
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشهٔ فرهاد
هوا میگیرد و هم بر سر فرهاد میآید
۳
نه تنها آشنا، بیگانه را هم میخراشد دل
سخن کز جان پردرد و دل ناشاد میآید
۴
به دام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم میرود تا بر سرم صیاد میآید
۵
به کوی دُردنوشان میفشانم قطرهٔ اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد میآید
۶
چه میپرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد میآید
تصاویر و صوت

نظرات