
بابافغانی
شمارهٔ ۲۱۴
۱
با چون منی چرا می چون ارغوان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
۲
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
۳
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
۴
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
۵
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
۶
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
۷
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
۸
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
۹
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند
نظرات