
بابافغانی
شمارهٔ ۲۱۸
۱
منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
۲
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
۳
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
۴
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
۵
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
۶
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
۷
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
نظرات