بابافغانی

بابافغانی

شمارهٔ ۲۴۵

۱

معلم چون به تعلیم خط از دستش قلم گیرد

خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد

۲

ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد

معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد

۳

چنین افسانهء خوش را ، که دل گفت از دهانِ او

خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد

۴

کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان

مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد

۵

ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف

سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد

۶

اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن

قضا پروانه‌ای از مطلع انوار کم گیرد

۷

فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان

چه سگ باشد که بی‌داغ تو خود را محترم گیرد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۲/۱۳ - ۱۳:۳۱:۳۹
چنین افسانهء خوش را ، که دل گفت از دهانِ او،