
بابافغانی
شمارهٔ ۲۹۹
۱
التفات چشم آن مشکینغزالم میکشد
مردمیها میکند کز انفعالم میکشد
۲
گرچه آزادم ز قید دانه و دام هوس
شوق دام و دانهٔ آن زلف و خالم میکشد
۳
من نمینالم ز اندوه شب هجران ولی
هر نفس اندیشهٔ روز وصالم میکشد
۴
چون خرامان میرود سَروَش به گلگشت چمن
شیوهٔ رفتار آن نازکنهالم میکشد
۵
تاب دیدارش ندارد دیدهٔ حیران من
ور نظر میبندم از رویش خیالم میکشد
۶
باز میپرسی که خونت را که میریزد به ناز
نازنین من چه گویم کاین سؤالم میکشد
۷
پیر گشتم چون فغانی در ره عشق و هنوز
آرزوی دیدن آن خردسالم میکشد
نظرات