
بابافغانی
شمارهٔ ۳۱۲
۱
از بیم جان گویم که دل دارد دلارایی دگر
من جای دیگر در بلا مسکین دلم جایی دگر
۲
در جستجوی دلبری گویم سخن از هر دری
روی سخن با دیگری در سر تمنایی دگر
۳
از گلستان کوی او دورم ز بیم خوی او
دارم خیال روی او هر دم بمأوایی دگر
۴
هر دم ز آه متصل آشفته حال و تنگدل
زان آهوی مشگین خجل گردم به صحرایی دگر
۵
هر چند می بندم دهان در کویش از آه و فغان
بی اختیار و ناگهان افتاده غوغایی دگر
۶
چون گریه را پنهان کنم کز دیده ی تر دامنم
اتا دیده بر هم می زنم سر کرده دریایی دگر
۷
عشق فغانی گر بسی ماند نهان بر هر کسی
زان به که گوید هر خسی آنجاست رسوایی دگر
نظرات