بابافغانی

بابافغانی

شمارهٔ ۳۳۹

۱

به غایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش

هزاران جان شیرین نقل در شب‌های معجونش

۲

هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد

ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش

۳

شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد

نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش

۴

نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم

نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش

۵

هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند

نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش

۶

چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟

که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش

۷

برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی

نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش

۸

ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن

که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش

تصاویر و صوت

نظرات