
بابافغانی
شمارهٔ ۳۴۵
۱
میرسد عشق و دل افسرده میآرد به جوش
آه ازین آتش که خون مرده میآرد به جوش
۲
ما هلاک غمزهٔ آن شوخ و او گرم شکار
باز خون صید پیکان خورده میآرد به جوش
۳
میرود مستانه میگوید بسوز و دم مزن
این سخنها عاشق آزرده میآرد به جوش
۴
تنگدل ماییم ورنه غنچهٔ او را چه باک
زان که جانهای به لب آورده میآرد به جوش
۵
رفته بودم در عدم از یک اشارت باز خواند
آن مسیحا صد چنین دل مرده میآرد به جوش
۶
آتشی هست اینکه میریزد فغانی اشک گرم
وز جگر این قطرهٔ نشمرده میآرد به جوش
نظرات