
بابافغانی
شمارهٔ ۳۶۳
۱
میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
۲
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
۳
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
۴
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
۵
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
۶
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
۷
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
نظرات