
بابافغانی
شمارهٔ ۳۷۹
۱
زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
۲
بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری
چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم
۳
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم
۴
مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم
۵
به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم
۶
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خیال دوستی با مردم هشیار می بندم
۷
نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت
ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم
نظرات