
بابافغانی
شمارهٔ ۳۸۵
۱
ز غم جان میدهم چون دلربای خود نمیبینم
چه درد است این که جز مردن دوای خود نمیبینم
۲
سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون
که در کویت من سرگشته جای خود نمیبینم
۳
به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم
که یک کس در همه شهر آشنای خود نمیبینم
۴
من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی
که هرگز جانب محنتسرای خود نمیبینم
۵
کدامین باد یارب در گلستان تو ره دارد
که برگ یاسمینت در هوای خود نمیبینم
۶
نشان غنچهٔ این گلستان از دیگران پرسید
که من جز خار و خس در دست و پای خود نمیبینم
۷
به زاری چون فغانی میزنم دست دعا بر سر
که خیری در دعای ناروای خود نمیبینم
تصاویر و صوت

نظرات