
بابافغانی
شمارهٔ ۳۸۹
۱
دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
۲
از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
۳
دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
۴
همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
۵
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
نظرات