
بابافغانی
شمارهٔ ۴۱۵
۱
مبین، که تاب نگاه تو آفتاب ندارم
بناز خنده ی پنهان مزن که تاب ندارم
۲
هنوز در خفقانم ز گریه های شبانه
زبان بگز که وجود چنین شراب ندارم
۳
بماند دانش من در جواب یک سخن تو
دگر زهر چه سخن می کنی جواب ندارم
۴
قلم بحرف ملامت کشیده ام من مجنون
چنانکه گر بزنند آتشم عذاب ندارم
۵
ببزم لاله رخان گشته چون سپند بر آتش
چه جای باغ که پروای مشک ناب ندارم
۶
ز گلخنم مبر ای دل که داشتی بچراغم
برو که من هوس گشت ماهتاب ندارم
۷
زمان زمان ز خیالت در آتشم همه ی شب
چه خوابهای پریشان کز اضطراب ندارم
۸
زیاد روی تو هر شب نداشتم خبر از خود
تویی برابرم امشب که هیچ خواب ندارم
۹
گذشت گریه ام از حد چنین مسوز فغانی
که آب در جگر از دود این کباب ندارم
نظرات