
بابافغانی
شمارهٔ ۴۱۸
۱
گرچه طور رندی و بدنامی از حد میبرم
کافرم گر شمهای از حال خود بد میبرم
۲
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم میخورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد میبرم
۳
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
میروم زین خاکدان وین داغ با خود میبرم
۴
نیش میگردد اگر بر نوش میبندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبرزد میبرم
۵
من که میخواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهل است گر سر نیز باید میبرم
۶
آب حیوان در دهان میآیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهیقد میبرم
۷
محو بادا هستیم در سایهٔ آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد میبرم
۸
گرچه نو نو درد میبینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد میبرم
۹
از برای آنکه همت بر غزالی بستهام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد میبرم
نظرات