بابافغانی

بابافغانی

شمارهٔ ۴۲۹

۱

روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم

وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم

۲

بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز

زار می نالم شب از درد جدایی روز هم

۳

باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر

رام شد در حلقه ی آن زلف و دست آموز هم

۴

مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام

خورده تیغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم

۵

مانده بودم در جدایی، گر نمی شد خضر راه

آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم

۶

دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تیره تر

بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم

۷

درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار

زار می‌میر از جفای گل‌رخان می‌سوز هم

تصاویر و صوت

نظرات