
بابافغانی
شمارهٔ ۴۵۰
۱
به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
۲
به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم
۳
دلی میباید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
۴
بهر نوعی که خواهی شیوهٔ دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
۵
کبابم کرد و میسوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتشوَش افتادم
۶
خرابم داشت دوش آن سادهلب از خندهٔ شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
۷
فغانی شب که میرفت از برم آن غنچهٔ خندان
نمیدانم چه شد آخر که این سان ناخوش افتادم
نظرات