
بابافغانی
شمارهٔ ۴۹۶
۱
هرگز بکسی باز نشد چشم و لب تو
آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو
۲
ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم
تا روزی دندان که باشد رطب تو
۳
نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر
دشوار بود قصه ی من در طلب تو
۴
زنجیر شود پاره و از جای رود کوه
زینها که کشیدم من زار از سبب تو
۵
این سوز نه از گرمی خونست فغانی
معلوم نکردیم که از چیست تب تو
نظرات