
بابافغانی
شمارهٔ ۴۹۷
۱
نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
۲
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
۳
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
۴
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
۵
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
۶
رسید آن ترک از گرد ره و من کشتهٔ رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
۷
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
نظرات