بابافغانی

بابافغانی

شمارهٔ ۵۳۳

۱

تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی

ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی

۲

همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم

همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی

۳

اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور

محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی

۴

من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو

که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی

۵

نشوید از دلم گردی اگر دریا کنم دیده

نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی

۶

نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم

چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی

تصاویر و صوت

نظرات