
بابافغانی
شمارهٔ ۵۴۵
۱
نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
۲
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
۳
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
۴
مست بودی گفتمت در دیدهٔ من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
۵
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
۶
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
۷
نامهٔ شوقت فغانی شعلهٔ داغ دل است
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی
نظرات