
بابافغانی
شمارهٔ ۵۴۸
۱
چنان شد گریهٔ من در فراق لالهرخساری
که چندین چشمهٔ خون سر زد از هر طرف گلزاری
۲
مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم
تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری
۳
به قند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر
چه شد هم میتوان کند از دل آزردهای خاری
۴
بذوق انگبین تن در ملامت داده ام ورنه
زهر خار گلستانت چرا می دیدم آزاری
۵
هزاران شمع روشن می توان در یکنفس کشتن
چراغ مرده یی را زنده کن گر می کنی کاری
۶
ملولم زین گدایی شوخ من تلخی بگو باری
گرم چیزی نمی بخشی خموشم کن بگفتاری
۷
نیی بلبل فغانی سر بتاب از پای سرو و گل
بیا گر همتی داری، قدم نه بر سر داری
نظرات